*بعد از پیروزی انقلاب رابطه اعضای نهضت آزادی با مرحوم طالقانی ، مخصوصاً بعد از تشکیل دولت موقت ، چگونه شد؟ چون ظاهرا بعد احزاز مسئولیت ها،نمی شد از نهضتیها در دفتر آقای طالقانی سراغی گرفت!
بله، البته این عده بیشتر، درگیر مسائل دولتی شدند ،لذا درآن دوران، خیلی این آقایان را در دفتر نمیدیدیم، مگر اینکه در زمانهایی به مشکلاتی برمیخوردند و خدمت آقا میآمدند. یکی دو جلسه هم به اتفاق آقا به قم رفتند و در واقع آقا آنها را خدمت امام برد و مشکلاتشان را گفتند. اینها وقتی به ستوه می آمدند به سراغ آقا میآمدند، والا در مواقع دیگر پیدایشان نمیشد!
*در واقع میخواستند که مرحوم طالقانی برایشان واسطهگری کنند؟
بله، عکسهایش هم هست که دارند با هلیکوپتر به قم و به دیدار امام میروند.
*ظاهراً با طرح مکرر موضوع شوراها توسط مرحوم طالقانی هم، چندان موافق نبودند؟ علت چه بود؟
کما اینکه شورا درآن دوره، عملی هم نشد! میگفتند: زود است و جلوی دست و پای دولت را میگیرد! البته فکر می کنم اگر میدانستند شورا قرار است چنین چیزی از کار در بیاید، نمیترسیدند! اینها تصور میکردند قرار است شورای مد نظر مرحوم آقا در بیاید. فکر آقا این بود که شوراها باید در تمام سطوح تشکیل شوند، نه در چهار تا شهر و روستا!
*دولتها اساساً علاقهای به تفویض اختیارات خودشان به شوراها ندارند. به همین دلیل هم این نهاد،چندان پا نمیگیرد. فرقی هم نمیکند چه دولتی باشد، چون شورا یعنی واگذاری دست کم بخشی از اختیارات به خود مردم در چهارچوب قانون اساسی و این با اصل تمرکز که دولتها دنبالش هستند، سازگار نیست.اینطور نیست؟
فکر میکنم خودخواهی افراد است، والا اگر شورا به همان شکلی که مد نظر مرحوم طالقانی بود تشکیل میشد، بسیاری از مشکلات و مسائلی را که امروز با آنها دست به گریبان هستیم نداشتیم. مرحوم آقا قایل به تضارب آرا در شوراها بود، نه اینکه یک عده خاص شورا را دست بگیرند و خر خودشان را برانند، اینکه شورا نمیشود. بهترین شورا از نظر مرحوم طالقانی، همان شورایی بود که ایشان در کردستان پیشنهاد داد.
گاهی به ایشان میگفتند: آقا! ممکن است کمونیستها هم بیایند! میگفت: ده تا مسلمان هستید، سه تا کمونیست هم بیاید بلکه از هم چیز یاد بگیرند! چه اشکالی دارد؟ شما بچه مسلمانها خوب کار کنید که مردم به کمونیستها رأی ندهند!
*جلد دوم خاطرات مهندس سحابی در خارج از کشور چاپ شده و حاوی نکاتی است که بخشی از آنها به شخص شما برمیگردد و لازم است به این نکات پاسخ بدهید. البته برای شخص مهندس سحابی طلب مغفرت میکنیم، اما در عین حال باید به این نکات تاریخی پاسخ داده شود. ایشان متذکر شده است که: آدمهای قویای با دفتر آقای طالقانی همکاری نداشتند و آدمهای تقریبا دست دوم با آن همکاری میکردند.(نقل به مضمون) ایشان خودشان را جزوآدمهای نسل اول را محسوب کرده و نوشتهاند: نتوانستیم برویم ،لذا کارها به دست افرادی از قبیل اسماعیلزاده و بدیعزادگان وغیره افتاد. از جمله خبطها و هرج و مرجهایی که در دفتر آقای طالقانی برمیشمارد این است که بخش زیادی از اموال امریکاییها بعد از انقلاب به دست دفتر آقای طالقانی افتاد و اصلاً معلوم نشد چه شد و کجا رفت...
عرض خواهم کرد کجا رفت...
*با توجه به اینکه شما متولی حفظ اموال امریکاییها در ایران بودید، این ادعا چقدر واقعیت دارد؟
خدا رحمتش کند. بنده هم به ایشان علاقمندم، اما به همان دلیل که ایشان درآن روزها فرصت نمی کرد که به دفتر آقا بیاید، اطلاعات درستی هم ندارد! اولاً اسماعیلزاده دردفتر کارهای نبود.
تنها کارهای که بود این بود که نزدیک دانشگاه تهران خانه داشت و آقا وقتی میخواست به نماز جمعه برود، به خانه او میرفت و وضو میگرفت و به نماز میرفت! در دفتر کارهای نبود، ولی اکبر بدیعزادگان بود که آقا اولش هم نمیدانست برادرِ اصغر است!
بعد آمد و خودش را معرفی کرد. انسان خوب و بسیار درستی هم بود و از بسیاری از کسانی که احتمالا مهندس سحابی میخواستند به دفتر آقا معرفی کنند، بسیار شایستهتر بود.
دیگر عضو دفتر، آقای حسین فهمیده بود که آن زمان از کارمندان موسسه استاندارد بود و داییام او را آورد. مادر دفتر، اصلاً آدم شناختهشدهای نداشتیم. عدهای میآمدند و میخواستند کاری کنند، ولی روی خیلیها شناخت نداشتیم. خیلیها هم با حسن نیت، از بیرون میآمدند و به تدریج جذب میشدند. البته دفاتری هم که مهندس سحابی و دیگران اداره میکردند، خیلی بهتراز دفتر آقا اداره نمی شد و چندان تعریفی نداشت!
*از چه نظر؟
از نظر نوع اداره دفاتر و نیروهای آن. و اما در مورد اموال آمریکایی ها. الحمدلله آقای آشیخ جعفر شجونی الان زنده است و میتواند شهادت بدهد. بنده مسئول بازرسی کمیتهها بودم. به من اطلاع دادند در کمیتهای در اختیاریه، دست دو تا جوان تفنگ بوده و این یکی زده دست آن یکی را خرد کرده است و از این داستان ها.
آن روزها در هر محلهای، پنج تا کمیته درست شده بود! سریع رفتیم و اسلحههایشان را گرفتیم و در کمیتههایشان را بستیم و آمدیم. البته مسئولین کمیتهها به این رفتار ما اعتراض داشتند که چرا در امور کمیتهها مداخله میکنیم؟ بیشتر هم مرحوم ملکی اعتراض داشت که شکایت ما را به مرحوم آیت الله مهدوی کنی میکرد.
بعد هم در شورای انقلاب مرحوم آقا میگفت: مهدی! بیا ببین آقای مهدوی چه میگویند، از تو شکایت شده است! بعد هم ما میرفتیم و اصل ماجرا را برای مرحوم آقای مهدوی توضیح میدادیم و ایشان هم معمولا قبول میکرد.
یکی از موارد این بود که وقتی میخواستم از اختیاریه برگردم،آقای آشیخ جعفر شجونی گفت: در فلان خیابانِ بوستان یا گلستان، یک سری خانه هست که نمیدانم مال چه کسانی است؟ یک عده اراذل و اوباش هم آنجا را گرفتهاند!من رفتم خانهها را بگیرم، گفتند: آشیخ! برو و گرنه تو را میزنیم!... رفتیم و دیدیم آنجا چند تا خانه است و یک مشت دختر وپسر آنجا هستند و معلوم نیست میخواهند چه کار کنند؟ بیشترشان هم چپیها بودند.
نیروهای ما هم، بیشتر نیروهای نظامی و از بچههای نیروی هوایی بودندکه با ما همکاری میکردند. 20، 30 نفرشان را خبر کردیم و آمدند و یک مقداری درگیری شد ،اما نهایتا آنها را بیرون ریختیم! بعد فهمیدیم خانهها، متعلق به امرای ارتش است. خانهها را لاک و مهر کردیم. بعد یک ساختمان که در مقابل این خانه هابود، نظر ما را جلب کرد. رفتیم ودیدیم تعداد زیادی ماشین پارک شده است.
انگار بعضیها در حال فرار بودند، چون مثلاً یک ماشین تایپ گوشهای افتاده بود و چمدانی گوشه دیگری! پشت آن هم یک بیمارستان بود که به سراغش رفتیم و فهمیدیم مرکز آموزش گارد بود. تحقیق کردیم و فهمیدیم فروشگاه مستشاران نظامی امریکا بود و اینها خریدهایشان را از این فروشگاه میکردند. سفارت هم فروشگاهی داشت که اجناس آن، از این فروشگاه تأمین میشد. رفتیم و دیدیم که اجناس را ردیف به ردیف ومفصل چیدهاند! خدا رحمت کند مهندس سحابی را. کاش اقلاً میآمد و اینها را میدید.من مرحوم آقای مهدوی کنی و آقا را به آنجا بردم و بازدید کردند.
بعد ازپیدا شدن این مکان هم، تمام درهای فروشگاه را لاک و مهر کردیم. حتی بعضی از درها را جوش دادیم! بچههای نظامی که با ما کار میکردند، هنوز زنده و حی و حاضرندومی توانند شهادت بدهند. یک گروه را هم برای حفاظت از آن منطقه، در آنجا مستقر کردیم. همینطور برای خانههای سازمانی امرای ارتش هم، نگهبان گذاشتیم. پنج خانه مفصل و بسیار شیک بود که زمین تنیس و اینگونه امکانات را داشت، از جمله خانه ازهاری، نیرومند، حبیباللهی، نشاط و دیگران! خاطرم هست در خانه ازهاری، صد تا تخته فرش تا خورده بود که نرسیده بود باخود ببرد! 20 تا تخته فرش را روی هم گذاشته و مثلاً نوشته بود: امانت صدیقه خانم. دادیم خانهها را لاک و مهر کردند که چیزی از آن بیرون نرود. مدتی گذشت و آقا و آقای مهدوی کنی را هم برای بازدید آوردیم و بعد دادیم از اثاثیه آنها لیستبرداری کردند. یکی از بستگان نزدیک ما داشت لیستبرداری میکرد. یک فندک طلا هم آنجا بود. پرسید: «آقا مهدی! من این فندک طلا را بردارم؟» گفتم: «تو دیگر حق نداری پایت را اینجا بگذاری! کسی که چشمش دنبال این چیزها میدود، غلط میکند بیاید اینجا! برو بیرون.» از آقا و آقای مهدوی کنی پرسیدیم تکلیف چیست؟ با این اموال چه کنیم؟ آقا: گفت مملکت وزیر خارجه و مسئول دارد، بروید از آنها بپرسید.داستان را، به آقای دکتر یزدی گفتیم. ایشان گفت: ما در امریکا کلی پول و سرمایه داریم، ذره ای از این اموال کم شود، ده برابرش را از پولهای خودمان کم میکنند! بهتر است با خود اینها صحبت کنیم که باید با اینها چه کنیم؟
*دراین باره،با آمریکایی ها از چه طریقی وارد گفت وگو شدید؟سرانجام گفت وگوی شما چه شد؟
ما دنبال این بودیم که ببینیم باید چه کار کنیم، که سر و کله آقای «مایکل مترینکو» از سفارت آمریکا پیدا شد! قبل از او هم آقای جوانی به نام آقای «بویس» را به ما معرفی کردند که فارسی هم بلد بود. یکی دو دفعه آمد و گفت: «می خواهیم ماشینها را ببریم» گفتم: «مگر صاحبانش اینجا هستند؟» گفت: «نه، رفته و به ما وکالت دادهاند این ماشینها را بفروشیم.» گفتم: «کجا میبرید؟» گفت: «سفارت.» آن موقع سفارت باز بود. مجوز دادیم و ماشینها را به سفارت بردند. بویس بعداً آمد و گفت: «از تو یک خواهش خصوصی دارم!» ما در تشکیلات امریکاییها که میگشتیم، یک مرکز بیسیم و یک مرکز پستی پیدا کردیم. فضایی شبیه به گاوصندوق بود. بویس گفت: «هفته دیگر مأموریتم تمام میشود و به امریکا میروم. برای امریکا بستهای را پست کرده بودم که به دست زن و بچهام نرسیده است!» گفتم: «چه بوده است؟» گفت: «آلبوم عکسهای من از بچگی تا حالا!این آلبوم برایم ارزش دارد، چون خاطرات من است. این به دست زن و بچهام نرسیده است و امکان دارد هنوز در بین بستههای پستی باشد.» گفتم: «رمز درِ ِدفتر پستی را ندارم، بگیرتا در را باز کنیم.» او هم به وزارت امور خارجه تلکس زد و رمز در را گرفت. داخل رفتیم و آلبومش را پیدا کردیم و دادیم. وسایل دیگری هم بود که نمیتوانیم بگوییم چه بودند!!
*لابد برای کارهای خصوصی آنها بوده؟
بله،دقیقا(باخنده)آنها را هم پیدا کردیم. ایشان رفت و کنسولی را که مال اصفهان و او هم فارسی بلد بود، فرستادند. او هم یک هفتهای آمد. کمی هم خل وضع بود! از اینهایی که 30 تا انگشتر دستشان میکند و ریش و پشم دارند! او هم بعد از یک هفته رفت. بعد از رفتن این دو تا، آقای مایکل مترنیکو را به ما معرفی کردند. پرسیدیم: «چه کارهای؟» جواب داد: «کنسول تبریز بوده و حالا به تهران آمدهام!» فارسی را بسیار خوب حرف میزد، همینطور ترکی و کردی را! پرسیدیم چه کنیم؟ گفت: اینها برای شش هفت هزار مستشار نظامی امریکایی در اینجا وسایل دارند، در حالی که الان بیشتر از 30، 40 تا پرسنل در سفارت ندارند و این وسایل به دردشان نمیخورد! یک جوری با اینها معامله کنید. گفتیم: چه جوری؟ گفتند: اول از چیزهایی که آنجا هست لیست بردارید. یک تیم از آلمان آمد و اجناس فاسدشدنی مثل نان، گوشت و... را که تاریخشان گذشته بودند، دور ریختند. برنج، روغن و امثال اینها مانده بود. در این مقطع دیگر بنده از این کار کنار کشیده بودم.
*نفهمیدید نتیجه کار چه شد؟
برادرم محمدرضا گفت: اینها را میفروشیم و هر روز پولش را به سفارت میدهیم! البته پول خریدشان را میدهیم، نه پول با سود را. فروش اینها به ده روز هم نکشید.
*بعد از فوت مرحوم مرحوم طالقانی؟
نه، هنوزآقا زنده بود. بعد از فوت آقا، بلافاصله آن کارتعطیل و پول و اموالش، تحویل دادستانی شد. از آن میان، یک ماشین پژو نصیب ما شد که قیمت گذاشته بودند 38 هزار تومان و به بنده 3 تومان تخفیف دادند! بعد که ماشینها را برای فروش گذاشتند، آقای علی شجاعی از دوستان من که در حفاظت آقا هم بود و پائین خانه ما هم یک خانه بزرگ داشت که در آنجا غذا درست میکردیم و به بعضی از کمیتهها میدادیم، ایشان هم یک ماشین کادیلاک قدیمی را خرید به قیمت 65 هزارتومان. ماشین را حسابی شست و آورد سر کوچه که: وقتی آقا میخواهند جائی بروند، با آن بروند. آقا آمد و نگاهی انداخت و پرسید: «پس ماشین کو؟» گفتم: «آقا! اینجاست، این ماشین!» پرسید: «چه کسی این ماشین را آورد؟» گفتم: «علی این ماشین را به خاطر شما خریده!» گفت: «علی غلط کرده که این ماشین را برای من خریده! این ماشین را بردارید از اینجا ببرید، هنوز چیزی نشده، بگویند آخوند سوار کادیلاک میشود؟ علی! بردار این ماشین را ببر! دیگر هم چشمم به تو نیفتد!»
*یعنی خودش را هم بیرون کرد؟
بله، از این تعارفها با کسی نداشت.البته بعدا ما رفتیم و اورا مجددا به دفتر برگرداندیم و بعد از مدتی هم فرستادیمش به ستاد مبارزه با مواد مخدر. ما اخراجیهای کمیتهمان را میفرستادیم به آن ستادکه بیچارهها،حسابی هم گرفتار میشدند.
*در پایان این گفت وشنود،چند سوال کوتاه هم درباره پدر ازشما داشته باشیم.از ایشان چه ارث مادی ای به شما رسید؟
هیچی! همه حسابهای آقا را تحویل دادیم، انگار نه انگار که بالاخره مثلا ده هزار تومانش که مال خود ایشان بوده. البته من بعداً اعتراض کردم که دستکم پول خود آقا را به فرزندانش بدهید، اما نشد دیگر!
*به حساب کمیته امداد رفت؟
نه، به حساب 100 امام. اگر آن حساب دست کسی هست، لطفا سهم پدری ما را به قیمت روز به ما برگرداند، موجب مزید امتنان خواهد بود.(باخنده)
*این که از پول. دیگر چه؟
آقا یک سهامی از شرکت انتشار داشت که بین بچهها تقسیم شد. دو تا عبا هم به بنده رسیده: یکی تابستانی، یکی زمستانی. کتابها را هم که بین کتابخانه پیچ شمیران و دانشگاه تقسیم کردیم و خلاص!
*دستنوشتههای ایشان چه شد؟
احتمالا تعدادی ازآنها،پیش آقای محمد بستهنگار باشد. در التهابات بعد از فوت ایشان که همه ما گرفتار بودیم، این نوشتهها را از خانه ما بردند و بعضی از آنها، بعدها از کتابهائی سر در آوردند!
*وصیتنامه داشتند؟
قطعاً یک عالم بی وصیتنامه نمیشود، ولی من ندیدم، البته آقا رسماً اعلام کرده بود که مرا کنار شهدا دفن کنید!این مقدارش را همه می دانند!داخل پرانتز بگویم که بعد از فوت آقا، قرار بود برای ایشان گنبد و بارگاه بسازند که ما خواهر و برادرها جمع شدیم و نامهای برای شهردار نوشتیم که: آقا! از این کار صرفنظر کنید و جلوی این کار را گرفتیم، چون آقا حقیقتاً با این کارها موافق نبود و نمیخواست قبرش تشخص خاصی داشته باشد. واقعاً اگر این کار را نمیکردیم،درآن شرایط مردم با دل و جان این بقعه و بارگاه را میساختند. تشییع کاملاً خودجوش مرحوم طالقانی، عمق علاقه مردم را به ایشان نشان میدهد. مردم برای دفن پدر و مادر خودشان هم حاضر نمیشوند شب را در بهشتزهرا بخوابند! آقای دکتر جلالی میگفت: میخواستیم جنازه آقا را نصف شب و قبل از اینکه جمعیت بیاید، دفن کنیم که یکمرتبه دیدیم سیل جمعیت از وسط خاکها بلند شد! همه شب را در بهشت زهرا خوابیده بودند! با چنین جوی که در آن زمان بود، گنبد و بارگاه مفصلی هم میشدساخت. منتهی مرحوم طالقانی همیشه میگفت :این کارها را برای من نکنید، برای دیگران هم نکنید. ایشان با قبر ساختن به شکلی متفاوت با مردم عادی، مخالف بود.
*ظاهرا چند روز قبل از رحلت ایشان،یک سرقت ِ اسناد هم از منزل ایشان صورت گرفته بود.اینطور نیست؟
بله، تصورش را بکنید دو روز قبل از فوت ایشان، بخش زیادی از اسناد دفتر گم شود! شب فوت ایشان تلفن و برق خانه آقای چهپور قطع و راننده مرخص میشود. بعد هم یک سری تعللها و وقتکشیها.
من فقط یک سری کاغذ را، که نزد مادرم بود، دارم. یک سری نامه هم از مرحوم آیت الله آسید ابوالحسن طالقانی هست که دادم به آرشیو کتابخانه ملی.
*پس از سپری شدن سی وپنج سال از رحلت آیت الله طالقانی و عبور انقلاب از فراز و فرودهای بسیار، چقدر از آرزوهای ایشان را برآورده میبینید؟
این مسئله ،نسبی است. در زمینه حفظ استقلال سیاسی کشور،اهتمام خوبی شده است، مادیگر تحت سلطه و دستور قدرت ها نیستیم. در حفظ تمامیت ارضی کشورهم موفق بوده ایم.
ایشان درتمام عمرش،دغدغه تمامیت ارضی ایران را داشت،به طور مشخص دردومسافرت به آذربایجان وکردستان. در غائله کردستان، تمام نگرانی ایشان این بود که عدهای میخواهند کردستان را از مملکت جدا کنند.
همین طور گنبد و جنوب و خوزستان را. ایشان با تمام بیماریها و گرفتاریهایش، در این گونه موارد هیچ کوتاه نمیآمد. تردید نداشته باشید که اگر ایشان در ایام جنگ زنده بود، به جبهه میرفت و قطعاً روحیه بچههای رزمنده را میستود. در توجه به مسائل سایر ملل مظلوم جهان اعم از مسلمان وغیر مسلمان به ویژه توجه به مظلومیت مردم فلسطین،هم نمره خوبی می گیریم. مسئله اسرائیل و فلسطین، دغدغه همیشگی ایشان بود و به اعتقاد من در زمره اولین کسانی است که در قبال این مسئله موضعگیری روشن و قاطعی دارد.
ولی قطعا به بعضی چیزها هم ً انتقاد داشت.ایشان نسبت به محرومیت ها ومشکلات مردم،خیلی حساس بود. در خانه ایشان به روی همه باز بود. گاهی غصه میخورد و حتی گریه میکرد و میگفت: مردم خیلی گرفتارند، مشکلات مردم را میبینم اما نمیتوانم حل کنم.
*هر جا هم میرفتند مردم جیب ایشان را پر از کاغذ میکردند...
همین طور است. الان خیلی از این نامهها را دارم. دوست داشت در دفتر و خانه مسئولین به روی مردم باز باشد و مردم بتوانند با آنها راحت ارتباط داشته باشند و حرف مردم را بشنوند و تا جائی هم که میتوانند از آنها رفع مشکل کنند.
الان هم بخشی از مردم، وقتی میبینند ما فرزند طالقانی هستیم، برای رفع مشکلاتشان به ما مراجعه میکنند،ولی ما واقعاً دستمان به جائی بند نیست و کاری از دستمان برنمیآید. مردم واقعاً خیلی گرفتارند و من خدا را شکر میکنم که آقا زنده نیست این مسائل را ببیند! خدا کند مسئولین دعواهای سیاسی و نوار پارهکردن ها و تشریفات را رها کنند و به کار مردم برسند. این تشریفات و کارهای حاشیهای حقیقتاً مردم را شاکی کرده است.
.: Weblog Themes By Pichak :.