روش برخی از نویسندگان تاریخ و جغرافیای عربی
نکتهی دیگری که در این مورد گفتنی است و توجه به آن برای پرهیز از لغزش در پژوهش ضروری مینماید، گرایش برخی از نویسندگان تاریخ و جغرافیای عربی است به این که نام محلهای جغرافیایی را هم، حتا در جاهایی که نه سرزمین عربی بوده و نه عربنشین، تا جایی که بتوانند به یک ریشهی عربی برگردانند هرچند از لحاظ معنی هیچگونه تناسبی هم میان آنها نباشد. و در مورد سرزمین عراق این مطلب را هم باید بر آن افزود که چون لغتشناسان عربی در هنگامی که به جمع روایتها یا نویسش کتابی در لغت عربی دست زدهاند این سرزمین را جزو سرزمینهای عربی میپنداشتهاند از اینرو به ذهن آنها هم نمیرسیده که برای یافتن اصل و تبار نامهای آنجا جز به زبان عربی به زبان دیگری هم مراجعه نمایند.
و شاید دور از واقع نباشد اگر گفته شود که این روش تا حد زیادی از اصلی سرچشمه میگیرد که هر چند با اصول زبانشناسی و ریشهیابی لغات ناسازگار است ولی برخی از ارباب لغت عربی بهآن گرایشی دارند، و آن این است که تا وقتی بتوان برای واژگانی که آنها را در زبان عربی دخیل یعنی غیرعربی شمردهاند و ارجاع آنها به یک اصل عربی مخرجی یافت، نباید آنها را غیرعربی شمرد.(48) و از آنجا که خاصیت اشتقاقی زبان عربی به گونهای است که بیشتر واژگان دخیل هم همچون ریشهای برای اشتقاق واژگان جدید به کار میروند و میتوان همان مشتقات را هم مخرجی برای عربی نمایاندن آن واژگان شمرد از اینرو رفتن به دنبال یافتن چنین مخرجی در جُستارهای مربوط به واژگان معرب و دخیل در زبان عربی گاه لغزشگاههایی بهوجود میآورد که حتا اهل علم و معرفت هم اگر دقت کافی نکنند از افتادن در آنها در امان نخواهند ماند چنانکه مصحح فاضل کتاب «المعرب من الکلام الاعجمی» که در اینجا به عنوان نمونه ذکر میشود از آن در امان نمانده است.
کسانی از صاحبنظران که کتاب «المعرب من الکلام الاعجمی» نوشتهی ابیمنصور جوالیقی به تصحیح احمد محمدشاکر را که در سال 1361 هجری قمری به وسیلهی دارالکتاب المصریه به چاپ رسیده و در قاهره منتشر شده است مطالعه کردهاند، روش این مصحح را در اصلاح برخی از عبارتهای در خور تصحیح، و شناسایی وی را از مآخذ و منابع اصلی لغت عربی، و دقت وی را در مراجعه به منابعی که جوالیقی از آنها نقل کرده، به شایستگی ستودهاند. ولی با همهی این اوصاف که اندیشمندان را شایسته است باز در مواردی وی در داوریهای خود در آنچه به همین واژگان دخیل بازمیگردد به لغزشهایی دچار شده که در خور اندیشمندان نیست. از آن جمله به عنوان مثال مطلبی است که وی در ذیل این عبارت جوالیقی «و نافجه المسک، اعجمیه معربه» (ص 341) نوشته است. وی پس از آوردن آنچه در کتابهای مختلف لغت عربی، با ذکر اسم و رسم آنها، آمده دایر بر اینکه نافجه معرب از نافهی فارسی است که مُشک درون آن قرار دارد، گوید: «اینها همهی ادعاهایی است بیدلیل زیرا مادهی «ن ف ج»، عربی و به معنی برخاستن است و در معانی بسیاری بهکار رفته و از آن جمله نافجهالمسک است». این یکی از آن لغزشهایی است که این مصحح فاضل به سبب گرایش به همان اصلی که ذکر شد و ناآشنایی با زبان فارسی به آن دچار شده، زیرا نفج فعلی است که در عربی از همان نافجه معرب از نافهی فارسی گرفته شده، و از اینجاست که به معنی برخاستن بوی خوش یا بوی مشک بهکار رفته و در همین معنی هم بهکار میرود نه در معنی مطلق برخاستن.
به سبب همین لغزشها بوده که استاد فقید، عبدالوهاب عُزام، استاد دانشگاه قاهره که گذشته از زبان عربی در زبان و ادب فارسی هم دستی توانا داشت و در آن دانشگاه استاد این زبان بود، در مقدمهی عالمانهای که بر این کتاب نوشته پس از آوردن محاسن آن و شایستگی علمی نویسندهی آن، گوید: «اگر استاد مصحح در برخی از مسایل به کسی که زبان فارسی و زبانهای سامی را میدانست مراجعه میکرد میتوانست در ترجیح بین آرای مختلف، داوری شایسته و صاحبنظر باشد و تفسیرهای او در برخی موارد نزدیکتر به صواب باشد» و آنگاه برای نمونه چند مورد از آرای نادرست او را دربارهی واژگانی که از فارسی، معرب شده برشمرده است.(49)
چند نمونه
نمونههای از این مورد، یعنی کوشش برای پیوستن واژهای دخیل به یک اصل عربی و یافتن مخرجی برای آن، در نوشتههای عربی کم نیست و اگر در آنچه به نامهای جغرافیایی باز میگردد، به کتاب معجمالبلدان، بزرگترین و شناختهترین فرهنگ جغرافیای تاریخی به زبان عربی، مراجعه شود بسیاری از اینگونه تخریجها را در آن میتوان یافت با اینکه نویسندهی آن، یاقوت از کسانی نبوده است که جز با زبان عربی و نامهای عربی سروکار نداشته باشند. و این چیزی است که جز رسوخ گرایش اشارهشده در نویسندگان عربی دلیل دیگری برای آن نمیتوان انگاشت. و دو مورد زیر از اینرو در این جا به عنان نمونه آورده میشوند که با موضوع این کتاب ارتباطی نزدیک و مستقیم دارند:
از نخستین شهرهای مرزی ایران که در همسایگی اُبُلَه، بندر معتبر ایرانی در دهانهی خلیج فارس، به تصرف نخستین مجاهدان اسلام درآمد جایی بود به نام مذار، مرکز تسوی میشان، یکی از تسوهای چهارگانهی استان شادبهمن.(50) یاقوت در معجمالبلدان در معرفی آن گوید این نام عجمی است ولی مخرجی هم در زبان عربی دارد و آن این است که یا اسم مکان از فعل وَذَرَ یَذِرُ باشد که به معنی ترک کردن و واگذاردن است، یا مصدر از فعل مَذَرَ به معنی فاسد شدن از «مَذَرتِ البیضه» (تخممرغ فاسد شد) باشد.(51)
و همانند این و شاید هم عجیبتر از این مخرجی است که برای ارجاع نام کرج به یک اصل عربی ذکر کرده. در غرب ایران حوالی شهر اراک از روزگار قدیم جایی بوده که در فارسی کَرَه خوانده میشده و کرهرود کنونی در آن حوالی یادگاری از آن نام است. عربها آن را کرج خواندند و چون مدتها محل استقرار ابودُلَف عجلی از سرداران عرب مأمون و معتصم بود به کرج ابیدلف معروف شده بود. در تاریخ قم از نوشتههای سدهی چهارم هجری آمده که کرج را عربها از نام فارسی آن که بوهینکره بوده مختصر کردهاند و در روزگار فُرس هم آن را بوهینکره میخواندهاند.(52) یاقوت هم در وصف آن گوید: «این نام فارسی است و مردم آنجا را کره خوانند، ولی مخرج آن در عربی این است که از «تَکرجَالخُبزُ» که به معنی فاسد شدن نان است مشتق شده باشد، و من برای این اشتقاق معنایی نمیشناسم».(53) گرچه یاقوت برای این کرج یک مخرج عربی یافته هرچند برای آن معنایی نمیشناخته ولی همین مخرج عربی او هم عربی نیست و آن هم معرب از فارسی است، چون آن واژهی کرج هم که تکرجالخبز از آن مشتق شده آن هم شکل عربیشدهی کره است که در فارسی به معنی کپک نان هم آمده است.(54) و تکرجالخبز که به معنی نان کپکزده است از همین واژه گرفته شده.
آوردن این نکته و توضیح بیشتر دربارهی تخریج از آنرو در اینجا ضرورت یافت که این امر یکی از لغزشگاههای مهم این راه و توجه به آن یکی از مقدمات لازم برای پژوهش در تاریخ و جغرافیای این سرزمین است، زیرا نامهای جغرافیایی که بازماندهای از روزگاران قدیماند در خود نشانههایی از آن روزگار نهفته دارند که برای راهیابی به آن گذشتهها راهنمایانی ارزشمند توانند بود. و از اینجاست که بحث و بررسی دربارهی این نامها به قصد شناخت تعریب و تحریفهایی که در آنها روی داده خود بخش مهمی از پژوهشهای تاریخی این سرزمین است.
عراق، دل ایرانشهر
سرزمینی که صحنهی اصلی انتقال تاریخ و فرهنگ ایران از دورهی ساسانی به عصر اسلامی بود همین جایی است که امروز به نام عراق خوانده میشود و یکی از کشورهای شناختهشده و معتبر عربی بهشمار میرود. اینجا از آنرو صحنهی اصلی این نقل و انتقالها گردید که هم در دورهی ساسانی پایتخت ایران بود و هم در دوران اسلامی با بصره و کوفه و سپس بغداد، حاکمنشین ایران گردید و در هر دو دوره هم به حکم مرکزیت آن، مجمع اندیشمندان و فرزانگان از سرتاسر کشور پهناور ایران و کانون تمدن و فرهنگ سراسر ایرانزمین بود و در همینجا بود که کسانی از اهل علم و ادب ایران در دوران اسلامی به نقل آثار فارسی به عربی پرداختند و با پرمایه ساختن آن در رشتههایی که کممایه مینمود آن را برای در بر گرفتن فرهنگ اسلامی آماده ساختند.
ولی در آن دوران نه اینجا به نام عراق خوانده میشد و نه سرزمینی عربنشین و عربیزبان بهشمار میآمد. اینجا در دوران ساسانی به نام سورستان خوانده میشد، و از جمله سرزمینهایی بود که همگی ایرانشهر بزرگ را میساختند، و عربها هم آنجا را سواد میخواندند و در سدههای نخستین اسلامی هم به همین نام در کتابها آمده است. سورستان پایتخت ایرانشهر بود و ایرانشهر هم در ایران امروز با حد و مرزها و ویژگیهای کنونی آن خلاصه نمیشد، بلکه ایرانی بود به مراتب گستردهتر از این، با سرزمینهای دیگری در پیرامون آنکه به گفتهی ابنبلخی «پارس، دارالملک اصلی آن بودی و بلخ و مدائن هم بر آن قاعده، دارالملک اصلی بودی و خزائن و ذخائر آنجا داشتندی و مایهی لشکر ایران از آنجا برخاستی»(55) و ایران امروز تنها یکی از این سه دارالملک یعنی پارس را در خود دارد، آن هم نه چون دارالملک. بلخ در حال حاضر قصبهای است کم نامونشان در کشوری به نام افغانستان و مداین، ویرانهای است در کشور دیگری به نام عراق.
سرزمین سورستان کهن و عراق کنونی با طبیعت معتدل و زمین حاصلخیز و آب فراوان و آبراههای بزرگ خود از زمانهای بسیار قدیم که گذشتههای بسیار دور آن در تاریکیهای تاریخ پوشیده مانده است، محل زندگی انسانها بوده و به همین سبب هم یکی از کانونهای تمدن بشر شناخته شده است. تاریخ حکومتهای این سرزمین را بهجز دورههایی که بیشتر با زمینشناسی ارتباط مییابد از 2400 سال پیش از میلاد مسیح که عهد سومریان و اکادیان شروع شده میدانند. این تاریخ به دورههایی چند تقسیم میشود که معروفترین آن در دوران کهن دورهی بابلی بوده که با فتح بابل، پایتخت آن به دست کورش هخامنشی و انقراض آن دولت پایان یافته و دورهی ایرانی آن شروع شده و از همان تاریخ یعنی از سال 539 پیش از میلاد مسیح که در قلمرو حکومت ایران درآمده و یکی از مناطق دوازدهگانهی ایرانشهر گردیده تا سال 693 میلادی که همچون مناطق دیگر ایران در حوزهی اسلام و حکومت خلیفگان درآمده، نزدیک به دوازده سده جزوی از ایرانشهر بهشمار میرفته و پس از این تاریخ هم در دوران اسلامی همچنان جزوی از جامعه و سرزمینهای ایرانی شمرده میشده و تا سدههای اخیر سرنوشت آن در مراحل مختلفی که بر آن گذشته از سرنوشت ایران در مراحل مختلفش جدا نبوده است.
کشور کنونی عراق با مرزهای کنونی آن کشوری است نوبنیاد که تاریخ تشکیل آن از پایان جنگ جهانی اول یعنی از نیمهی اول همین سدهی بیستم تجاوز نمیکند(56) ولی نام عراق برای این سرزمین قدیم است. با این تفاوت که در قدیم چنانکه در همین کتاب خواهد آمد، این نام به سرزمینی گفته میشده که تنها شامل قسمت جنوبی عراق کنونی میگردیده و حد فاصل آن را با قسمت شمالی آن که در کتابهای عربی به نام جزیره خوانده میشده خطی دانستهاند که دو رود دجله و فرات را در نقطهای که آن دو بیش از هر جای دیگر به هم نزدیک میشوند از هم جدا میسازد(57) یعنی خط مستقیمی که شهر انبار را در ساحل باختری فرات به شهر تکریت در ساحل خاوری دجله پیوند میدهد.
[...] آنچنان کشور پهناوری را ایرانشهر میخواندند و چون سرزمین سورستان پایتخت چنان کشوری بود آن را هم دل ایرانشهر میگفتند [...چون] جایی است که پیوندگاه همهی سرزمینها و همهی مردمانی بوده است که دوران شکوفایی خود را با هم گذراندهاند.
[...] آنچه را هم که در این مورد نمیتوان بیتوجه از آن گذشت آن ذوق و هنری است که آن مردم در نامگذاریهای خود برای مرکز حکومت خویش و مناطق مختلف آن بهکار بردهاند. نامیدن این مرکز به نام زیبا و پرمعنی «دل ایرانشهر» یعنی جایی که برای همه اجزای آن کشور بزرگ چه دور و چه نزدیک به یکسان بتپد و پیوند استوار و همبستگی یکسان همهی آنها را به این مرکز برساند گذشته از ذوق و هنر، از عقل و درایتی هم در آیین کشورداری حکایت دارد که شایستهی تأمل است. نامیدن استانها و مناطق مختلف این سرزمین هم به نامهایی که شادی و نشاط از آنها میتراود خبر از مردمی میدهد که جهان و زندگی را با دیدی دیگر مینگریستهاند.
با این مقدمات دور از حقیقت نخواهد بود اگر گفته شود که آن دوران با ویژگیهایی که از لحاظ همبستگی و آبادی و رفاه و سرافرازی داشته برای همهی مردمان ساکن این مرز و بوم یعنی کشور پهناور ایرانشهر از دورههای خوب تاریخ مشترک آنان بوده، همچنان که برای سرزمین عراق هم که امروز چهرهای دیگر و حال و هوایی دیگر دارد همان دورانی که با عنوان «دل ایرانشهر»، مرکز چنین کشور پهناوری بوده یکی از دورههای آبادی و رونق و شکوفایی آن بهشمار میرفته است.
نگاهی به عوامل وحدت ایرانشهریان
میتوان انگاشت که از میان عوامل مختلفی که همهی آن مردم و سرزمینشان را به هم پیوسته و از مجموع آنها کشور واحدی ساختهاند مهمترین آنها عامل سیاسی و نظامی بوده، بهاین معنی که همهی اجزای مختلف آن کشور پهناور بهآن سبب به یکدیگر وابسته و پیوسته بودهاند که همه در زیر لوای یک حکومت به سر میبردهاند، و این وحدت سیاسی مانع از هم گسیختگی آنها بوده است. این را از آنرو میتوان اندیشید که همین عامل سیاسی بارزترین عاملی است که همواره به چشم میخورد، و معمولاً در تاریخها هم بیشتر به آن توجه میشود، ولی واقعیات تاریخی دربارهی جامعهی ایرانی چنین گمانی را بیچون و چرا تأیید نمیکند، چون برخی از رویدادهای تاریخی خلاف این را میرسانند.
اگر وحدت سیاسی و نظامی مهمترین عامل پیوستگی این مردم و سرزمینشان میبود میبایستی پس از زوال آن وحدت با زوال دولت ساسانی و نابود شدن قدرت نظامی آن، این جوامع به هم پیوسته هم از خداخواسته از یکدیگر میگسستند و هر یک راه خود در پیش میگرفتند و چنانکه معمول آن دوران بود در آن جامعهی جدید حل میشدند و به خورد آن میرفتند چنانکه دیگران رفتند ولی چنان نشد. پیوند ایرانشهریان آن چنان ژرف و استوار بود که با آنکه این سرزمین پهناور و مردم آن به تدریج و جدا از هم به اسلام درآمدند، در جامعهی اسلامی هم همچون کشوری به هم پیوسته و مردمی یکزبان و یکفرهنگ نمودار شدند و با همهی عوامل نامساعدی که بر آنها روی آورده بود باز به خورد هیچ جامعهی دیگری نرفتند و این وحدت ملی و فرهنگی آنها آنچنان آشکار و نظرگیر بوده که همهی تاریخنویسانی که از سرزمینهای اسلامی و مردم آن چیزی نوشتهاند دربارهی ایرانیان این وحدت را در خور ذکر دانسته و به اجمال یا تفصیل از آن سخن گفتهاند.
مسعودی در جایی که هفت ملت بزرگ جهان را وصف میکند و نخستین آنها را ایرانیان یا به تعبیر خود او «الفُرس» یاد میکند و زیستگاه ایشان را از بلاد جبال و آذربایجان و ارمنستان و آران و بیلقان و دربند قفقاز گفته تا حدود خراسان و سیستان و دیگر مناطق شرق و جنوب و غرب برشمرده از وحدت کشور و زبان همهی این سرزمینها سخن میگوید.(58) و مقدسی بشاری هم جلد دوم از کتاب دوجلدی خود به نام احسنالتقاسیم را به تمامی به «اقالیم العجم» اختصاص داده و چون صفت جامع فراگیر همه را زبان فارسی دانسته میتوان آنچه را او به نام اقالیم العجم خوانده جهان ایرانی یا جهان فارسیزبان نامید. به همین دلیل بوده که در ترجمهی فارسی این کتاب عنوان این جلد دوم را «سرزمین ایران» نهادهاند که عنوانی درست و بهجاست.(59)
آنچه در مورد کتاب مقدسی - که برای بحث و پژوهش دربارهی تاریخ و جغرافیای تاریخی ایران و سیر آن در کتابهای عربی و اسلامی دارای اهمیت و اعتبار فراوان است - در خور ذکر مینماید یکی این است که مقدسی هرچند در عدد آن جاهایی را که اقالیمالعجم خوانده، تصرف کرده و آنها را با به هم پیوستن برخی از آنها از دوازده به هشت رسانده است ولی باز هم به تفصیل آنها را بیان کرده و نام قدیمی اقلیمهای بههمپیوسته را هم آورده و بهاین صورت، اگر از تصرفهای او صرفنظر شود، کتاب او نمودار روشنی است از همان سرزمین پهناوری که ایرانشهر خوانده میشده بهویژه با برشمردن شهرها و مکانهایی که در مناطق مختلف همین سرزمین از کتابی که آن را «جغرافیای قباد» نامیدهاند (60) نقل کرده و همچنین با برشمردن محلهایی از کتابی که دربارهی گردشگاهها در خزانهی عضدالدوله یافته و در کتاب خود آورده است.(61)
و دیگر این است که مقدسی خود سالیان دراز در این مناطق سفر کرده و چون فارسی میدانسته و در همهی آنها با همین زبان سخن میگفته از اینرو اظهارنظرهایی که او دربارهی این زبان یعنی زبان جامع همهی اقالیمالعجم و تفاوتهای جزیی آن در مناطق مختلف کرده، آنچنان صریح و روشن و غیرقابل تأویل و تغییر است که در مطالعات زبانشناسی ایرانی هم سندی مهم و مغتنم توان بود. وی در اینباره میگوید: «سخن این اقلیمهای هشتگانه به عجمی است لیکن برخی از آنها دری و برخی دیگر شکسته و ناروشن است ولی همهی آنها فارسی خوانده میشوند».(62) مقدسی زبان جاهایی را که سالم و روان و رسا بوده دری نامیده و زبان جاهایی را که شکسته و ناروشن بوده - شاید لهجههای محلی را - منغلق خوانده یعنی پیچیده و گنگ. و در جاهایی هم که مردم آنها در کنار زبان فارسی زبانی دیگر هم داشتهاند آن زبان را هم نام برده ولی زبان فارسی آنها را هم ناگفته نگذارده، چنانکه در ارمنستان و آران گویند: «در ارمنستان به ارمنی و در آران به آرانی سخن میگویند و فارسی آنها هم مفهوم و نزدیک به خراسانی است»(63) و اقلیم سند و مردم آن را هم با این عبارت مختصر و مفید وصف کرده: «ماء مری و عیش هنی و ظرف و مروه و فارسیه مفهومه»(64) یعنی «آب گوارا و زندگی دلپذیر و ظرافت و مردانگی و فارسی درخور فهم (فهمیدنی)».
نشانی این وحدت و همبستگی را پس از دوران خلافت هم در دورانهایی که مناطق مختلف این مرز و بوم در اختیار حکومتهای جداگانهای بوده که غالباً با هم به دشمنی میپرداخته و به جنگ و ستیز برمیخاستهاند و چنین مینموده که مردمان آن مناطق هم از هم گسسته و بیگانه شدهاند، به روشنی میتوان در تاریخ زبان و ادبیات فارسی یافت. زیرا در تاریخ همین زبان و ادبیات است که میتوان به وضوح دید که چگونه همان مردمی که به ظاهر در لوای فرمانروایان مختلف و از هم بیگانه و با هم دشمن و گاه در حال جنگ میزیستهاند خودشان بیپروا به آن درگیریها و جنگ و جدالهای قدرتطلبان همچون مردمی یگانه و همزبان و همفرهنگ، پیوندهای دیرینهی خود را همچنان استوار داشته و بزرگان شعر و ادب و اندیشمندان و هر آنچه نمودار فرهنگ و تمد ایران بوده از هر گوشهی این سرزمین پهناور که برمیخاستهاند و به هرجا که منتسب میبودهاند، همهی آنها را از بزرگان علم و ادب و فرهنگ خود میشناختهاند. و این خود بهترین نشانهی وحدت یک قوم و ملت است.
دربارهی وحدت فرهنگی و همبستگی جوامع ایرانی پیش از اسلام هم این مطلب گفتنی است که این وحدت و همبستگی نه تنها در دوران ساسانی که ایرانیان دولتی بزرگ و فراگیر تشکیل داده بودند صورت گرفته بود، بلکه پیش از ساسانیان نیز همچنان در واقع موجود بود هرچند در ظاهر نمودی نداشت، زیرا اگر نه چنین بود تنها با کارهای رزمی اردشیر که فرمانروایان محلی را از میان برداشت یا به اطاعت خود درآورد و با به هم پیوستن سرزمینهای نامتجانس و قومهای ناهمگون و ناسازگار، وحدت کشور و به پاخاستن دولتی نیرومند و توانا یعنی ایران ساسانی عملی نمیشد. در صورتی که پس از رفع همین مانع سیاسی معلوم شد که وحدت ملی ایرانیان حقیقتی بوده است موجود، و تنها در گرو رفع موانعی بوده است که از ظهور آن جلوگیری میکرده است.
این نوشتهی کریستنسن وصفی است گویا از چنین وضعی در دو دورهی اشکانی و ساسانی: «تاریخنویسان رومی چنانکه باید به اهمیت تغییری که در ایران به واسطهی تأسیس سلسلهی جدید روی داد پی نبردند. دیون (Dion) و هردوین (Herodien) داستان پیروزی اردشیر را بر اردوان به کوتاهی یاد کردهاند. رومیان میدیدند که دولت تازه نیرومندتر از دولت گذشته و در نتیجه برای مرزهای شرقی امپراتوری روم خطرناکتر از آن است، لیکن این را درنمییافتند که این دولت از پایه و بنیان با آنچه در گذشته بوده جداست، یا به عبارت دیگر روی کار آمدن دولت ساسانی آخرین مرحلهی یک تحول طولانی است که در زیر قشری از تمدن یونانی در دورهی اشکانی جریان داشته است. در این دوره قسمتی از عناصر یونانی از پیکر ایران زدوده شد، و قسمت دیگر در آن تحلیل رفت و دگرگون گردید، و در هنگامی که اردشیر زمام حکومت را به دست گرفت جامعهی ایرانی هم رفتهرفته به صورت یک واحد ملی نمودار میگردید، و صفات برجستهی این وحدت بیش از پیش در تمام شؤون فرهنگی و اجتماعی وی آشکار میشد و بهاین ترتیب، این تغییر سلسله تنها یک واقعهی سیاسی نبود بلکه پیدایش روح تازهای را در امپراتوری ایران نشان میداد».(65)
پینوشتها:
1- ابن خردادبه، المسالک و الممالک، ص 5، قدامه بن جعفر، نُبَذُ من کتاب الخِراج المسالک، ص 234
2- طبری 1/ 2371
3- یاقوت، معجمالبلدان، ج 4، ص 333، ذیل واژهی کوفه در روایتی از ابوعبیده معمر بن المثنی
4- ابن خردادبه، المسالک و الممالک، ص 14
5- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 330
6- نمونهی آن را در تغییر موسم نوروز در خلافت متوکل و معتضد، و ایجاد نوروز معتضدی که ابوریحان به تفصیل آورده میتوان دید. الآثار الباقیه، ص 31 و 32
7- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 356
8- کریستنسن، ایران در زمان ساسانیان، متن فرانسه، ص 105
9- جهشیاری نوشته وقتی عبیدالله المحارق (این نام در مروجالذهب عبید بن ابی المحارق است) از سوی حجاج به کارگزاری فلوجهها منصوب شد و به آنجا وارد گردید، نخستین چیزی که پرسید این بود که آیا در آنجا دهقانی هست که بتوان از رای او در کارها یاری گرفت؟ او را به جمیل بصبهری، دهقان آنجا رهنمون شدند. جهشیاری مقداری از راهنماییهای جمیل به عبید را نیز نقل کرده است (الوزراء الکتاب، ص 40). و در تاریخ سیستان هم در وصف عبدالعزیز بن عبدالله که از سوی عامل عبدالله بن زبیر بر عراق والی سیستان شده بود، آمده که «او مردی عالم بود و اهل علم را دوست داشتی. پس روزی رستم بن مهرهربزد المجوسی پیش او اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او بوده بود، گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد. ما را از آن چیزی بگوی...» و سپس سخنانی در پند و اندرز از او نقل شده. تاریخ سیستان به تصحیح ملکالشعرا بهار، تهران 1314 خورشیدی ص 106
10- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 332
11- همان.
12- فشردهی این داستان چنین بود که در سال 56 هجری که سعید پسر عثمان در خلافت معاویه و از سوی او ولایت خراسان را داشت، به سغد و سمرقند حمله کرد و پس از چند روز جنگ با دریافت هفتصدهزار درهم و گرفتن چند تن از بزرگزادگان آنها به عنوان گروگان با شرایطی با آنها صلح کرد. ولی به آن شرایط عمل نکرد، و چون معاویه او را از ولایت خراسان برداشت و او به مدینه بازگشت، به جای اینکه گروگانها را باز پس فرستد یا کار آنها را در همانجا به جانشینان خود واگذارد، آنها را هم جزو خدم و حشم خود به مدینه برد و چندی هم در آنجا آنها را با همان لباسهای خودشان به نشانه شأن و شوکت خویش با خود به اینسو و آنسو میبرد. وی پس از چندی لباسهای آنها را از تنشان درآورد و به تن خاصان خود کرد و آنها را با لباسهای خشن، همچون بردگان، بهکار زمین واداشت. آنها هم از آنجا که هنوز آزاده و بزرگمنش بودند و خوی بردگان نگرفته بودند، و مرگ را بر آن زندگی ترجیح میدادند، روزی چند تن از آنها دست از جان شسته، درِ سرای بر سعید بستند و نخست او را کشتند و سپس خود را نابود ساختند. (بلاذری، فتوحالبدان، ص 509 - انسابالاشراف ج 5، ص 119 - طبری 2/ 179)
13- تفصیل این وقایع را در طبری، 2/1508 به بعد خواهید یافت. علت اینکه در این روایتها در ذکر لباس این طبقه به کمربند آنان غالباً تصریح میشود آن است که کلاه و کمر از ویژگیهای آنها بوده و مراتب و درجات آنان به نسبت آراستگیشان به زر و گوهر مشخص میشده است. در شاهنامه هم غالباً کلاه و کمر با هم آمده است.
14- تاریخ قم، در ذکر روابط یزدانفاذر و فرزندان سعد.
15- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 474
16- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 571 به بعد در «امر النقود»
17- ابوریحان بیرونی، الآثارالباقیه، ص 31 و 32. شرح این داستان را در کتاب فرهنگ ایرانی پیش از اسلام و آثار آن در تمدن اسلامی و ادبیات عربی، چاپ 2 ص 114 به بعد نیز خواهید یافت.
18- این صورتها در اینجاهاست: ابن خردادبه، المسالک و الممالک، ص 14-8؛ قدامه، «نُبَذ من کتاب الخراج»، المسالک و الممالک، ص 239- 235.
19- مولا در عربی در دو معنی متضاد بهکار رفته، هم بزرگ و سرور و حامی، و هم وابسته و خادم و تحتالحمایه. ولی از وقتی که مولا به معنی دوم آن گسترش بیپیشینه یافت، این واژه و بهویژه جمع آن موالی در نوشتهها جز در همین معنی دوم به کار نرفت. و به همین سبب مولا در عُرف عربها طبقهای بودند در مرتبهای پایینتر از عرب، و نه برخوردار از همهی حقوقی که ایشان از آن برخوردار بودند. در زبان فارسی مولا همچنان در معنی اول بهکار میرود.
20- دربارهی ولاء حسن و پدر و مادرش روایتهای دیگری هم آمده، ولی آنچه در اینجا آورده شد روایتی است که بلاذری از قول خود حسن نقل کرده است؛ فتوحالبلدان، ص 423.
21- ابن خردادبه، المسالک و الممالک، ص 7؛ قدامه بن جعفر، نبذ من کتاب الخراج، المسالک و الممالک، ص 235.
22- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 423- 422.
23- طبری 1/ 2646.
24- یعقوبی، البلدان، ص 297؛ الفهرست، چاپ تجدد، ص 202. بلاذری، دبیری حسن را برای ربیع بن زیاد در سفر اول ربیع به آن ناحیه که از سوی عبدالله بن عامر، امیر بصره در خلافت عثمان برای فتح سیستان اعزام شده بود نوشته است (فتوحالبلدان، ص 485) و این اشتباه است چون در آن تاریخ (30 هجری) حسن هنوز در مدینه کودکی هشت نه ساله بوده است.
25- طبری، 4/91-2490، شرحی از گفتوگوی حجاج را با حسن و پرخاشهای حجاج را به او و سخنان حسن را که برای حجاج ناخوشایند میبوده، نقل کرده است.
26- طبری 2/1401.
27- البیان و التبیین، سندوبی، ج 1، چاپ دوم، ص 284.
28- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 431.
29- همان، ص 459 و 460.
30- بلاذری، انسابالاشراف، ج 4، قسمت 2، ص 108.
31- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 460.
32- همان، ص 461.
33- همان، ص 450.
34- ابوالفرج اصفهانی، اغانی، ج 17، ص 115، و همچنین انساب الاشراف، بلاذری ج 4، ص 178 و خزانه الادب، چاپ مصر، 1347، ج 2، ص 516. در تاریخ سیستان، چاپ بهار، ص 96، این خبر با کمی اختلاف آمده و از آنجا که این شعرها با جُستار نخستین شعر فارسی در دوران اسلامی همبستگی دارد، مورد پژوهش برخی از پژوهشگران معاصر هم قرار گرفته است. دربارهی ایرانی دانستن یزید بن مفرغ، شاعر عرب باید به شرح حال او و آمد و رفتی که در مناطق جنوبی ایران داشت و دوستی او با خاندان یکی از دهقانان ایرانی در خوزستان و همچنین اقطاعی که در کرمان داشته است، مراجعه کرد. شرح مفصل او در اغانی، ج 17، از ص 107 تا 149 آمده است.
35- تقیزاده، مانی و دین او، 32 تا 33.
36- برای پیآمد آن در آفریقا بنگرید به طبری، 2/9-1268 و ابناثیر، الکامل، ج 4، ص 182. و در خراسان در خلافت عمر بن عبدالعزیز، طبری، ج 2/1352.
37- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 331- 330.
38- همان، ص 368.
39- طبری 1/962.
40- برای اینکه از اهمیت کار مساحت و دقت و اهتمامی که در آن رعایت میشده آگاهی ولو به کوتاهی حاصل آید بنگرید به آنچه صاحب تاریخ قم از کتابی کهنتر که در این صناعت نوشته شده بوده، نقل کرده است؛ تاریخ قم، تصحیح سیدجلالالدین طهرانی، چاپخانهی مجلس، 1313 خورشیدی، ص 107.
41- بلاذری، فتوحالبلدان، ص 330.
42- نُلدکه در مقدمهای که بر ترجمهی آلمانی بخشی از تاریخ طبری که به دورهی ساسانیان باز میگردد نوشته، این مطلب را به خوبی شرح داده است. وی این بخش از تاریخ طبری را در سال 1879 میلادی به آلمانی ترجمه کرده است.
43- بُلدان الخلافه الشرقیه، ص 35
44- معجمالبلدان، ج 2، ص 222، در حدیثه الموصل.
45- هرتسفلد، ص 307
46- معجمالبلدان، ج 3، ص 3، در ساباط.
47- همان، ج 1، ص 768. یاقوت به نقل از حمزهی اصفهانی که آن را «بهترین شهر اردشیر» معنی کرده، گوید: این شهر که در غرب دجله است تنها شهری است از شهرهای (مداین) کسرا که تا امروز در برابر ایوان کسرا که در شرق دجله است باقی مانده. من آنجا را بارها دیدهام، نزدیک آن از سوی جنوب، رود زریران است و از سوی غرب، رود صُرصُر.
48- بنگرید به کتاب «رد العاصی الی الفصیح»، چاپ مطبعه العرفان، صیدا، لبنان، 1371 هجری قمری ( 1952 میلادی)، ص 1، مقدمه نوشتهی احمدرضا عضو مجمع علمی عربی دمشق.
49- المعرب من الکلام الاعجمی، لِاَبی منصور الجوالیقی، به تحقیق و شرح احمد محمدشاکر، القاهره، مطبعه دارالکتب المصریه، تقدیم الکتاب بقلم الدکتور عبدالوهاب عزام، ص 8-3
50- بنگرید به گفتار نوزدهم دربارهی میشان و مذار در جلد دوم کتاب «تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به اسلامی».
51- معجمالبلدان 4/468
52- تاریخ قم، چاپ تهران، 1313 خورشیدی، ص 23
53- معجمالبلدان 4/251
54- برهان قاطع، در واژهی کره: «... و زنگارمانندی را گویند که به روی نان و میوه و امثال آن نشیند و معرب آن کرج باشد چه هر چیزی کره گرفته را مُتَکِرج خوانند».
55- فارسنامهی ابنبلخی، چاپ شیراز، سال 1343 خورشیدی، ص 113.
56- این کشور در پی شکست دولت عثمانی در جنگ یکم جهانی و تجزیهی آن، از چند ولایت آن دولت تشکیل یافت و حدود آن طبق قرارداد سال 1926 میلادی مشخص گردید (العراق قدیماً و حدیثاً، ص 33).
57- بلدان الخلافه الشرقیه، ص 41.
58- مسعودی، التنبیه و الاشراف، ص 78 - 77.
59- ترجمه این کتاب را از عربی به فارسی که ترجمهای است روان و زباندار آقای دکتر علینقی منزوی انجام داده و در سال 1361 خورشیدی به وسیلهی چاپ کاویان در دو جلد در تهران منتشر شده است.
60- این نامگذاری از مترجم فارسی این کتاب است و مناسبت آن هم این است که آن کتاب یا رساله با نام قباد آغاز میشده و آنچه در آن آمده خواستهای او را مینموده است.
61- احسن التقاسیم (متن عربی)، ج 2، ص 259- 257.
62- همان، ص 259.
63- همان، ص 378.
64- همان، ص 480.
65- کریستنسن، ?Iran Sous les Sassanides، ص 92
.: Weblog Themes By Pichak :.